آرتینآرتین، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 18 روز سن داره

آرتین عشق مامانی و بابایی

بدون عنوان

قندكم..سلام...داشتم در مورد مسافرت برات تعريف مي كردم...خلاصه يه كم به ماشين عادت كرده بودي..و خيلي كم بهونه مي گرفتي...حدوداي ظهر رسيديم شمال...شهر نور..مي خواستيم اقامت كنيم..يه ويلا گرفتيم...كه دو خوابه بود...ناهار خورديم و عصر رفتيم دريا...و تو ذوق زده شده بودي....اينهمه آب ... و تو عاشق آب بازي بودي....كلي بازي كردي...بعدش هم رفتيم قايق سواري.....صبح فرداش..رفتيم نمك آبرود براي تله كابين..و دوباره عصر رفتيم دريا...و تو كلي كيف كردي...و حسابي بازي كردي...صبح فرداش به سمت مشهد حركت كرديم..و شب به شهر مشهد رسيديم...يا امام رضا...خودت مواظب همه كوچولو ها باش...مواظب كوچولوي منم باش...دوشنبه صبح رفتيم حرم...و ديگه حرم ماماني زياد قابل توصيف...
25 مهر 1390

بدون عنوان

سلام شيطونكم....خوبي عزير دلم....باز هم شرمنده..ماماني..كه دير سر زدم به وب لاگ...ولي قول ميدم همه چيزو بنويسم...يه چند روزي به خاط پستونك بي تاب بودي..و همش مي گفتي به به..آخه به پستونكت مي گفتي به به..منم جاش يه چيز ديگه بهت ميدادم..كه قهر مي كردي...و بعدشم گريه...الهي قربون قهر كردنت برم من.. ولي به جاش كلي رو حرف افتادي و يه كلمات با مزه مي گفتي.... بالاخره تصميمون رو قطعي كرديم و برنامه مسافرت رو ريختيم...گل قشنگم...قرار شد آخر شهريور بريم...اول بريم شمال..و بعدش بريم مشهد...ماماني نذر كرده كه تو رو تا سه سالگيت ببره پابوس امام رضا...الهي كه نگهدارت باشه....پنج شنبه 31 شهريور صبح زود با مامان جون زهره و باباجون كاظم حركت كرديم....
25 مهر 1390
1